امروز را دوست نداشتم .
دردی هزاررنگ که همراه دوستان بیمارم بود که بین همه مشترک بود؛
هرکسی از چیزی گلایه داشت اما نقطه عطف ماجرا، عدم درک بود .چه از طرف خانواده و آشنایان ، چه جامعه ی ناآشنای ما.
*اولین بیمارم .اشک ریزان از بی مهری پدرش می گفت ؛ دلش می خواست برای یک بار هم که شده پدرش همراهش بیاید، تا برایشان بگویم ما هفته هایمان ، پنجه هاست.
آمپول که میزنیم ؛
درد داریم .
بعضی هایمان تب می کنیم و سرماخورده یک بند میلرزیم .(مساله این است که گاهی همراهان بیمار نمی خواهند اصل بیماری راباور کنند ).
بیمار از اینکه پدرش اورا دغلباز خطاب میکرد .گریه میکرد.
واین برای من عین خود درد بود .
* دومین بیمارم ؛ با همسرش امده بود ؛ تازه فهمیده بودند که مبتلاست. ترسیده بودند .از توابع گیلان با لهجه ی شیرین گیلکی حرف هایش را رج میزد .
ته تمام ناله هایش: مادرشوهرم اگر بفهمه حتما منصور رو مجبور می کنه طلاقم دهد . به اینجا که رسید ؛ همسرش سرش را پایین انداخت .
من خودم را مشغول خودکار بازی کردم آخه بی انصاف حرفی بزن تا خیالش راحت شود. اما انگار منصور هم گیج ومنگ واقعه بود ، ده دقیقه ای در سکوت طی شد و در آخر مطمئن زمزمه کرد:
نمی گوییم. برای چی باید همه از بیماریت خبر داشته باشند ؟ من دوست ندارم انگشت همه سمت اهل خانه ام باشد.
زن لبخندزد ، من اما در کشاکش حرفش و هضمش . سرم را پایین انداختم.
*آمده بود با پاهایی که توان راه رفتن نداشتند ؛ این دفعه با عصا امده بود. لمه داد رو مبل و آهی کشید.
براش آب ریختم .
نگاهش رو ریخت تو صورتم :
ممنونم
و بعد اشکهایش رد صورت ومحاسنش رو پیدا کردند . تند رفت سر حرف دلش:
خانم روحانی ؛ می خواهم طلاقش بدم ، چقدر بشینه ، آب شدن منو ببینه، من کلمات یادم میره، راه رفتنمو ببین، سر کار هم دیگه نمیتونم برم، چقدر سر بار باشم، می خواهم رهایش کنم بره راحت بشه.
پریدم وسط حرفش:
جدا ؛
حالا که همسرتون پا به پاتون اومده، خودش خبر داره چی براش تصمیم گرفتید ؟
گفت : می دونم خانم،
مگه کارفرمام درکم کرد ؟! بهش گفتم. کار راحتتری بهم بده آخه من کارگرم ؛ اما اون راحت من و خط زد و بیرون کرد، بی خیال من و زندگیم .
گفت و گفت و گفت .
بعد یک ساعت تکیه داد به عصایش؛ ازم خواست دوباره تست اختلال شناختی رو ازش بگیرم .
کمی بیماری پیشرفت کرده بود .بیشتر از آن ؛ دلش شکسته بود .
زهرا روحانی
کارشناسی ارشد روانشناسی